آموزش عاشق شدن
باید بدونی چجوری عاشق شی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو جامعه اتفاقات دردناک عجیبی دیدم از قتل تا خودکشی دیدم جونا دارن یه کلاه بزرگ سر خودشون میزارن بنام عشق و هر کسی هم یک روز دچارش میشه دیدم غم و بدبختی مردم از چار چیزه بیکاری ، خانواده ، عشق ، دین دوست دارم همه خوشبخت باشید از خدا کمک بخواهید من سعی میکنم تو این وبلاگ در باره عشق و خونواده مطالبی اموزنده قرار بدم امید وارم استفاده کنید
آخرین مطالب
نويسندگان
چت با من

 1 – عشق معطوف به غیر از خود است. در حالیکه محور هوس خود فرد و لذت اوست. جملات زیر را مقایسه کنید:
- ( من) دوستت دارم
- ( من) برات می میرم
- (برای من) هیچکس مثل تو نمیشه
- ( من ) همیشه به فکر توام
-( من) را فراموش نکن
- ( من ) از تو رنجیدم
در حالیکه در عشق، توجه به حالتها و لذتهای خود نیست. و خواست و شرایط معشوق جایگزین خودخواهی فرد می شود.
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای

2 – هوس پاسخ به یک نیاز جسمانی و روانی است، مثل نیاز به آب، نیاز به اکسیژن ، نیاز به غذا. ولی عشق فراتر از یک چنین نیازی هست. عشق فراهم آورنده رشد و خودشکوفایی فرد است. لذا فردعاشق خود را خوار نمی کند، کوچک نمی کند. عشق عزت و احترام دارد و این احترام از روی بی نیازی و بزرگی عشق حاصل می شود. شاید در فیلم ها دیده و شنیده باشید که فردی می گوید« من عشق را گدایی نمی کنم».
هر چه جز عشقست، شد ماکولِ[1] عشق
دو جهان یک دانه پیش نَولِ[2] عشق
دانه یی مر مرغ را هرگز خورَد؟
کاهدان مر اسب را هرگز چَرَد[3]؟

3 – عشق محدود کننده و زندانی کننده معشوق نیست. عشق آزاد کننده است. اگر فردی را مجبور کنیم که همه علائق ، سلیقه ها و تفکراتش را فقط متوجه ما کند و فقط به ما بیندیشد، او را محدود به خودمان کرده ایم، نه اینکه عاشق خودکرده باشیم. در واقع این عشق نیست، این یک هوس است و ما را وابسته به شخص دیگری نموده است.
آنکه او بسته غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق، کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست
عاشقی زین هر دو حالت، برترست
بی بهار و بی خزان ، سبز و ترست
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق، دریایی ست قعرش ناپدید.



ادامه مطلب ...

این پست برای دختراییه که فکر میکنن دوست داشتن همه چیزه ... خوودتون بخونید

در باره زندگیتان عاقلانه تصمیم بگیرید نه احساساتی

عصر يکي از روزها، وقتي از مدرسه به خانه آمدم، جز خواهر کوچکم کسي در خانه نبود. يکدفعه صداي زنگ تلفن بلند شد. گوشي را برداشتم. پسر جواني سلام کرد و سپس اظهار آشنايي کرد- تنم لرزيد، دانه هاي درشت عرق بر پروستم پيدا شد و رنگ چهره ام تغيير کرد. من تا آن وقت به خودم اجازه نداده بودم با نامحرم روبرو شوم و با او حرف بزنم.-گوشي را گذاشته و به دنبال کار خود رفتم.

لحظه اي بعد، دوباره تلفن زنگ زد. با ترديد و دودلي گوشي را برداشتم. دوباره صداي همان پسر به گوشم رسيد، که گفت: چرا گوشي را قطع کردي؟ صبر کن مي خواهم با تو حرف بزنم!

آن روز اولين اشتباهم را در اين بازي خطرناک مرتکب شدم. حرفهايش را شنيدم و هيچ نگفتم. از آن لحظه به بعد، همواره در فکر او بودم، که کيست و از من چه مي خواهد؟ هدفش چيست و صدها پرسش ديگر. آن شب تا صبح، انديشه آن جوان از ذهنم بيرون نرفت- ايام جواني بود و هزار پيچ و خم؛ جواني بود و يک دنيا شور و شوق و غرور. جواني بود و انبوه کنجکاوي، و من هم يک جوان بودم!

کل نامه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
آخرین مطالب
پیوند ها


 
 
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است